عرفان بابایی

نزدیک 2 ماهگی

1 ماه و 27 روزگی شیر آبی حماممون از مدل چرخشی ها هست ... وقتی دارم عوضت می کنم یه دفعه ای پاتو می زاری روش و تا آخر می چرخونیش :)  این روزها با تشک بازیت که بازی می کنی با هدف گیری دستت رو می زنی بهشون و بازی می کنی و اگه ما رئ ببینی دیگه آروم نمی گیری توش و می گی اَ اَ اَ .... یعنی بیاین با من بازی کنید شما رو می خوام .... چند روز پیش بر حسب اتفاق شما پیش بابا محمد بودی و داشتی تویه تشک بازی می کردی و از اتفاق زاویه ات جوری بوذه که تلویزیون رو هم می دیدی و به صورتی حیرت آور خودت خوابیدی :* من که وقتی اومدم خونه از تعجب شاخ هام و چشم از حدقه بیرون زدم دیدنی بود. این روز ها یکم پستونک می خوری اما خیلی کم .... امیدوارم موفق بش...
25 بهمن 1390

سرما!

چند بار می خواستم این مطلب رو بنویسم یادم می رفت! همون هفته های اول به این نتیجه رسیدیم که با سرما مشکل حاد داری! یه بار که لباست مناسب بود و گریه می کردی مامان نرگسی پنبه داغ کردن و بعد از اینکه بدنت رو با روغن زیتون ماساژ دادن گذاشتن تویه لباست! دیدینی بودی! کیف کردی و صدات درد نمی اومد. یه بار یادمه مامانی رفتن تویه حیاط و دستشون یکم سرد شده بود ! اومدن باهات حرف بزنن انگشت به صورتت که زدن جیغت رفت هوا! که آی داد بیداد سرده! هه هه هه امان از زمانی که لباست رو به هر دلیلی باید عوض کنم ... اینقدر جیغ می زنی و آدم رو هولکی می کنی که خدا می دونه! وقتی می خوایم از خونه بریم بیرون موقع لباس می کنم تنت ناراحتی ولی وقتی پتو می پیچم دورت و...
25 بهمن 1390

اطلاعیه فرزند دار شدن 2

تویه خانواده بابا محمد هم افراد نزدیک از وجود شما مطلع بودن .. یه شب که خونه دایی بابا محمد تویه ماه رمضون دعوت بودیم مامان فهیمه نشسته بود و داشت میوه می خورد که دختر دایی بابا محمد بهم گفت : فهیمه اینا (کسایی که پهلوش نشسته بودن بقیه دختر دایی ها مثلا) می گن تو حامله ای !!!! آره؟ منم نگاش کردم و خندیدم :) بعد گفت : واقعا !!! حامله ای؟؟؟؟؟ هه هه هه کلی فحش داد   البته نه بد ها! می گفت آخه دختر می زاشتی بعد که دنیا اومد بهمون می گفتی! و از این چیز ها! و بلافاصله به اطلاع کلیه افراد در مهمانی رسوند و در طی 1 دقیقه همه فهمیدن :) .... وقتی داشتم خدافظی می کردم بهم گفت: فکر نکردی که اگه بچت دنیا می اومد ما بهت می گفتیم این رو از کجا آو...
25 بهمن 1390

سفر

اولین سفر در طول زندگیت و در شکم مامان فهیمه به سر می بردی :) با بابا محمد و باباعلی و مامان نرگسی به همراه دایی محمد و زن دایی فاطمه یه هفته رفتیم ترکیه :) اون موقع سه ماه و نیم بود که تو شکم مامان فهیمه بودی و هنوز هم روح در بدنت نیومده بود ... واسه اتفاقاتی که قبل سفر پیش اومده بود و خطراتی که رفع شده بود با کلی ترس و لرز رفتیم و اونجا خیلی مراقب بودم که اتفاقی برات نیافته .... همسفری ها هم خیلی کمک کردن و خیلی وقت ها به خاطر من از خوشی هاشون زدن دستتتون درد نکنه خدا رو شکر مشکلی هم پیش نیومد  اونجا من 2 ساعت یه بار گرسنه می شدم و دلم می خواست از غذاهای خوش مزه ترکیه نوش جان کنم. بدنم توانایی راه رفتن زیاد و نداشت و زودی زروارم در ...
25 بهمن 1390

اتفاقات هفته اخیر

بالاخره اومدیم خونه خودمون :) هوراااااا مامان فهیمه بزرگ شده خودش می خواد بچه داری کنه....   طی یک تصمیم یه دفعه ای کل وسایل رو که یه ماشین پر می شد جمع کردیم و اومدیم خونه ! چند روز طول کشید تا خونه به دمای خوب رسید یه روز که با ژاکت بودی! تا 3 روز هم ما توی سالن که گرم تر بود و شما کنار شوفاژ بودی می خوابیدیم. دیشب برای اولین بار خنده ی طولانی صدا دار و با قهقه کردی :) سه یا چهار بار قهقه زدی و هه هه شیر رفت پشت گلوت و به سرفه افتادی :) کلی دلم می خواست بوست کنم :) اما از اونجا که تب خال زدم (تقریبا یه هفته می شه نبوسیدمت دیگه دارم دق می کنم) لهت کردم هه هه هه...  دیروز با کلافگی تا ساعت 3 ظهر می خواستی بخوابی و بعد ا...
20 بهمن 1390

هدیه به خانم دکتر

گفته بودم که یه خانم دکتر گل زمان زایمان پیش مامان بود و کلی برامون زحمت کشید، می خواستیم زحمت هاش رو جبران کنیم اما نمی دونستیم چطوری، آخه واقعا قابل جبران کردن نبودن! خلاصه با یه هدیه کوچیک و یه سبد گل و یه قاب که داخلش متنی از طرف شما به خانم دکتر بود رفتیم پیششون. همونطور که فکرش رو می کردیم هر کاری کردیم خانم دکتر هدیه رو قبول نکردن، اما قاب رو که خوندن کلی ذوق کردن، وقتی به دو پاراگراف آخری رسیدن اشک از چشماشون می اومد بیرون و من و بغل کردن و آرزو کردن که ان شاالله مایه عاقبت به خیری بشی :) اینم اون قاب هست و متنش!   سرکارخانم دکتر بهیه نام آور می بخشید کمی دیر شد، راستش کمی دو دل بودم که از مادر خوبم جدا شوم یا نه، صد...
19 بهمن 1390

تب

یه روز بود که قشنگ شیر نمی خوردی و برعکس همیشه راحت می خوابیدی و در کمال تعجب وقتی می زاشتمت تویه تخت خودت می خوابیدی...... دهنم باز می موند وقتی این صحنه رو دیدم... اما شب که بیدار می شدی برا شیر خوردن احساس کردم دست های کوچولوت برخلاف همیشه که سرده خیلی گرم بود، باورم نمی شد که مشکلی وجود داشته باشه و به خودم گفتم حتما زیر پتو بوده، اما صبح که بیدار شدی و دیدم نه هنوز گرمی و بدنت رو که که بغل کرده بودم گرم بود فهمیدم که تب داری :( کلی دلم سوخت. برات تب سنج گذاشتم و فهمیدم که 1 درجه تب داری ... خلاصه تا شب بهت 3 بار استامینوفن دادم و با پارچه پیشونیت رو می شستم. تقریبا 2 ساعت بعد از اولین استامینوفن تبت قطع شد و شکر خدا دیگه خوب شدی. تازه ف...
11 بهمن 1390

خوابیدن

فکر کنم کلا نمی دونی چطوری باید بخوابی. در حال حاضر یکسری صبح بیدار می شی و یکسری بعد از غروب و در بقیه زمان ها فقط بیدار می شی در حدی که اعلام کنی که شیر می خوای، اما تویه اون دو تا زمان اوایل اینقدر گریه می کردی که موقع شیر خوردنت می رسید و می خوابیدی اما دیگه موقع شیر خوردن نمی خوابی یا اگه بخوابی سریع بیدار می شی و باید اینقدر تکونت بدیم تا خوابت ببره . بیشتر عکس هایی که تو این مدت گرفتیم بعد از اینکه موفق شدیم بخوابونیمت هست. این روزها دلت هم درد می کنه و به قول خاله زهرا شکمت صدا طبل میده. خیلی بی تابی می کنی و گریه می کنی و من کلی دلم می سوزه. دیشب از ساعت 9:30 تا 1 به روش های مختلف تو رو می خوابوندیم و بعد از 2-3 دقیقه بیدار می شدی و...
11 بهمن 1390

آویز تخت

اول مدت زمانی که بیداری میزاریمت تویه تخت و برات آویز و نصب می کنیم. اینقدر قشنگ با عروسک ها حرف می زنی و نگاشون می کنی که خدا می دونه من و دیدی که دارم ازت عکس می گیرم کلا نباید خیلی نزدیکت بشیم والا باید بغلت کنیم و باهات بازی کنیم. خیلی بازیگوش شدی این روزها! :) ...
11 بهمن 1390

حمام

با مامان نرگسی یه دفعه ای تصمیم گرفتیم ببریمت حمام  آخه مامان جون هوا سرده و می ترسیم که سرما بخوری، اما یه دفعه این تصمیم و گرفتیم اول من رفتم حمام که محیطش گرم بشه و بعد تو رو بردیم :) کلی رنگ پوستت عوض شد هه هه هه... ...
11 بهمن 1390